به کوری چشم تو هم که باشد
حالم خوب خوب است
اصلا هم دلم برایت تنگ نشده
حتی به تو فکر هم نمی کنم
باران هم تو را دیگر به یاد من نمی آورد
مثل همین حالا که می بارد
لابد حالا داری زیر باران قدم می زنی
چترت را فراموش نکن
لباس گرم را هم....!
خداوندا
هر چیزی را سقفی آفریدی....
چون آسمان را برای زمین!
هر چیزی را نوری دادی....
چون فرزند را برای چشم مادرش!
هر چیزی را راهی نمایاندی....
چون ابدیت را برای انسان!
ولــــــی قلبــــــم را .....
سقف و نور و راه نامعلوم است....
گنگ است ....
فقط کاش می دانستم
دنیای بی انتهای این قلب، سر کدام پیچ به بن بست خواهد رسید....!!!
یعقوب چشمانش سپید شد از غم دوری یوسف...
می دانست که یوسف را می بیند و به وصالش می رسد،
ولی چنان گریست که کور شد!!
ای مردمان نصحیتگر،
منی که می دانم دیگر وصالش غیر ممکن است چرا نگریم؟؟!!
چشم به چه کارم می آید؟؟.... وقتی اویی را که آرزو دارم نمی بینم!..
مردمان حرف، زبان به کام بگیرید که یعقوب وار به سوگ یوسف نشسته ام،
.... بی پیراهن و بی بویش ......
و غافلم از اینکه یوسف خوشحال و خرسند..... دست در دست زلیخا ......
مشــــــغول عشـــــق بـــازیـســــــت......!!
وقتی تمام احساس دلتنگیت را با یک "به من چه" پاسخ می گیری
.......... "به کسی چه" که چقدر تنهایی! ...........
خاطرات را باید سطل سطل
از چاه زندگی بیرون کشید.
خاطرات نه سر دارند و نه ته
بی هوا می آیند تا خفه ات کنند
می رسند،
گاهی وسط یک فکر
گاهی وسط یک خیابان
سردت می کنند ..... داغت می کنند
رگ خوابت را بلدند ..... زمینت می زنند
خاطرات تمام نمی شوند،
تمامت می کنند...!!
به گمانم بازکلاغی را در باغ کشته باشند،
چشمان مترسک خیس است.
اما حاصل عشق مترسک به کلاغ مرگ یک مزرعه است...!!!
هر روز
شیطان لعنتی
خط های ذهن مرا اشغال می کند
هی با شماره های غلط، زنگ می زند،
آن وقت
من اشتباه می کنم
و او با اشتباه های دلم لذت می برد
دیروز یک فرشته به من می گفت:
تو گوشی دل خود را بد گذاشتی
آن وقت ها که خدا به تو زنگ می زند
آخر چرا جواب ندادی؟؟!!
چرا برنداشتی؟؟!!
یادش به خیر
آن روزها
مکالمه با خورشید
دفترچه های ذهن کوچک من را
سرشار خاطره می کرد
امروز پاره است
آن سیم ها
که دلم را تا آسمان مخابره می کرد
با من تماس بگیر، خدایا......
با من تماس بگیر قبل از آنکه........!!!
دشت هایی چه فراخ!
کوه هایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی می آمد!
من در این آبادی، پی چیزی می گشتم:
پی خوابی شاید،
پی نوری، ریگی، لبخندی.
پشت تبریزی ها
غفلت پاکی بود، که صدایم می زد،
پای نی زاری ماندم، باد می آمد، گوش دادم:
چه کسی با من، حرف می زد؟
سوسماری لغزید.
راه افتادم.
یونجه زاری سر راه.
بعد جالیز خیار، بوته های گل رنگ
و فراموشی خاک.
لب آبی
گیوه ها را کندم، و نشستم، پاها در آب:
"من چه سرسبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است!
نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه.
چه کسی پشت درختان است؟
هیچ، می چرد گاوی در کرت.
ظهر تابستان است.
سایه ها می دانند، که چه تابستانی است.
سایه هایی بی لک،
گوشه ای روشن و پاک،
کودکان احساس! جای بازی اینجاست.
زندگی خالی نیست:
مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست.
آری
تا شقایق هست، زندگی باید کرد.
در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم، که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه.
دورها آوایی است، که مرا می خواند."
(( سهراب سپهری))
تا
کسی نبیند
شکنجه های ریز قلم و کاغذم را....
الهام نوشت تازه: تو کی هستی
رازی در تو هست که شاید قرن ها بعد کشف شود....
رازی در تو هست
که من هر لحظه از داشتنت
به دنیا
مغرور می شوم....
الهام نوشت: قد آغوش منی ....نه زیادی نه کمی.