دلتنگم
نوشته شده در تاريخ 17 ارديبهشت 1394برچسب:, توسط علی |
 

 می‌گفت اگر الناز برود من می‌میرم . می‌گفتم باور کن هیچ اتفاقی نمی‌افتد .

به پیر ،‌ به پیغمبر کسی نمی‌میرد . بعد تمام شب کنارش می‌نشستم و برایش

صغری‌کبری می‌چیدم که یا نمی‌گذاریم الناز برود یا اگر رفت ‌، هیچ اتفاق بزرگی نمی‌افتد .

باز فردا شب که هم را می‌دیدیم ،‌ همان آش بود و همان کاسه .

کلی دلیل می آورد که اگر الناز برود ‌، خواهد مرد.بدبخت خواهدشد .آسمان به زمین خواهد آمد.

یک‌روز حوالی ظهر با الناز تماس گرفتم و خواستم که تنهایش نگذارد. گفت نمی شود.

گفت ماه‌هاست که تصمیم‌اش را گرفته است و باید رضا را ترک کند. گفتم رضا بدون تو می‌میرد.

گفت کسی بخاطر کسی نمی‌میرد. خداحافظ. { با او موافق بودم ، مگر می‌شود کسی بخاطر کسی بمیرد ؟ }
چند ماه بعد از هم جدا شدند. رضا زنده بود و هیچ اتفاق خاصی نیفتاده بود.

یک‌سال بعد بالاخره توانستم سر صحبت را با او باز کنم و بگویم که دیدی لاکردار نمردی ؟

فقط چند هفته سر من ِ بی‌چاره را خوردی و نگذاشتی بخوابم. ببین ؟

حالا الناز رفته است و تو هنوز زنده‌ای.

بلند شد و ایستاد جلوی آینه ،‌ دستی به موهایش کشید و گفت :

مردن که همیشه یک‌جور نیست . قرار نیست من نفسم بالا نیاید و تو مرا به خاک بسپاری و بگویی فلانی مُرد.

موهایم را می‌بینی ؟ سفید شده‌اند. نفس‌ام یکسال است به سختی بالا می‌آید،

چشمانم دیگر کسی را نمی‌بینند و روزگارم سخت ،‌ نفس‌گیر شده است.

هیچ نگفتم. یاد ِ چند سال قبل ِ خودم افتادم . جلوی آینه نگاهی به صورتم انداختم و فهمیدم :

مردن که همیشهیک‌جورنیست . خیلی ها مُرده‌اند ،‌ فقط هنوز خبرش جایی نپیچیده است...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.